نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استادیار گروه تاریخ دانشگاه شیراز
2 دانشجوی دکتری رشتة تاریخ ایران بعد از اسلام دانشگاه شیراز
چکیده
حافظة تاریخی یا حافظة جمعی (خاطرة جمعی) در بین آن بخش از مطالعات تاریخ فرهنگی که به اندیشه و روح مشترک مربوط میشود، از مطالعاتی است مغفولمانده. این نوع حافظه در متون تاریخی و ادبی جلوهای روشن دارد و کافی است به طور مثال با مداقه در کاربرد برخی از اسامی و القاب به صورتبندی اندیشه و نوع نگاه مشترک بین یک ملت یا ملتهای جهان رسید. آنچه در فرهنگ ما راجع به اسکندر مطرح است، از این نمونه است. اسکندر در فرهنگ ملت ما و برخی فرهنگهای دیگر، افسانه و گاه اسطورهای بیبدیل است. شاهنامه بهطور مشخص میتواند از این نمود حافظة تاریخی راجع به اسکندر پرده بردارد و پس از آن اسکندرنامة نظامی نیز با پرداختی گستردهتر واجد همین اهمیت است. افزونبراینآثار، متن داستانی دارابنامه نوشتةابوطاهرطرسوسی،داستانپردازقرنششمهجریـقمری نیز، به نوعی، کوششی است برای ایرانیکردن و افسانهساختن از چهرة این جهانگشای یونانی. بر این اساس، در متون تاریخی تشبیه عملکرد برخی از پادشاهان ایران به اسکندر را میتوان به صورتی کاملاً معنادار ملاحظه کرد.
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
The Formation of Alexander’s Image in Iranian Historical Memory (A Review of Tarsusi Darab Nama)
نویسندگان [English]
- Mohammad ali Ranjbar 1
- Ameneh Ebrahimi 2
1
2
چکیده [English]
Historical memory or collective memory, in studies on cultural history and history of ideas, is often neglected. It is sufficient, for example, look at the names and titles to learn of the common view of a nation. This is true about Alexander’s image in our culture. In our culture and some others, Alexander is a myth and sometimes a unique hero. Shahnameh can demonstrate this historical memory well and other than this book, Nezami’s Eskandar nameh is another example. The narrative text called Darab Name, written by Abou Taher Tartusi, the story writer of the sixth century is an attempt to Iranianize the image of this Greek conqueror. Accordingly, in historical texts the image of some Iranian kings have been assimilate dot Alexander and this has a particular meaning.
کلیدواژهها [English]
- Historical memory
- Alexander
- Shahnama
- Darab nama
مقدمه
خوانش نقش شخصیتهای مهم و اثرگذار تاریخ که گاه بهسان چهرهای اسطورهای و یا افسانهای در صفحة حافظة ملتها ثبت شدهاند، خوانش و تفسیری مهم و درخور توجه است که برسازندة بخش مهمی از تاریخ فرهنگی، از نوع معنوی آن است و در ادبیات، هنر، عقاید و باورها تبلور مییابد. آنچه در صفحة حافظة ایرانیان دربارة اسکندر، پادشاه مقدونی و فاتح ایران عصر هخامنشی نقش بسته است نیز از موضوعاتی است پرکشش و جالب توجه، که گوشهای از ذهنیت مردم ایران را در دگردیسی چهرة تاریخی اسکندر و برساختن تصویری خیالی و افسانهای از او مینمایاند. شاهنامه، اسکندرنامة نظامی و اسکندرنامههای داستانی، شخصیتی نمادین و افسانهای از اسکندر بهدست میدهند. در این میان دارابنامة ابوطاهر طرسوسی (داستانپرداز قرن ششم هجری ـ قمری)(1)
از منظر تصویرسازی افسانهای از اسکندر شایستة بررسی و مطالعه است. پیش از ورود به چنین موضوعی و فهم بهتر آن، لازم است که به چگونگی عملکرد حافظه در صورتبندیی گذشته و ساختن حال، نظری اندازیم.
گذری بر تعریف و محتوای حافظة تاریخی
حافظه به مثابة قوهای روانی و ذیل محتوای علم روانشناسی اجتماعی کمتر موردتوجه پژوهشگران این علم قرار گرفته است و نباید انتظار داشت که توجه بدین موضوع مهم، در مطالعات تاریخی نیز قدمت بسیار داشته باشد. هرچند میتوان بررسیهایی را که سویهای ذهنیتی را دنبال میکنند و یا کندوکاو معناها را در حافظة جمعی دربردارند، در شمار تحقیقاتی محسوب داشت که حافظة تاریخی را بازیابی میکنند، توجه به این بعد از تاریخ با نظر به مصائب اتخاذ رویکرد معناکاوانه و جستجوی ژرفکاوانه در معنای متون تاریخی و ادبی، کمتر از سایر مطالعات بوده است.
سالهاست که روانشناسان اجتماعی، حافظه را نه بهعنوان پدیدهای فیزیولوژیک، بلکه بهعنوان پدیدهای معنادار و برسازندة فرهنگ شناخته و بررسی نمودهاند. به زعم روانشناسان در شاخة روانشناسی اجتماعی، همانطور که جریانی در ادراک حسی ایجاد میگردد و حسی را منتج میشود، اجزاء صورتهای ذهنی نیز بر محور عنصری معنادار صورتبندی میشوند. معناها در این مفهوم ذهنی بر آرمانهای فرهنگی دلالت دارند. بارتلت (Bartlett)یکی از پیشگامان بررسی محتوای حافظه و کارکرد آن است. او با مطالعه بر روی سوازیهای ساکن افریقای جنوبی که به انگلیس آمده بودند، حافظة آنها را در مشاهدة شهر لندن به بررسی کشاند و متوجه شد که سوازیها به حرکت دست پلیس در لندن بیش از سایر موارد مشاهده شده، اهمیت میدهند، چرا که این حرکت در فرهنگ آنها به معنای سلام و تعارف دوستانه بهکار میرود. در مطالعهای دیگر، بارتلت، خاطرات مردم قبیلة زلو و سوازی را از زندگی مورد توجه قرار داد و متوجه شد که مردم قبیلة زلو خاطرات خود را از جنگ و مردم سوازی خاطرات خود را از گاو، گوسفند، زناشویی و کودکان، با حرارت بیشتری بازگو میکنند. در مواردی نیز به این موضوع برخورد کرد که خاطرات بدون هرگونه هیجانی بیان میشود. در مورد اخیر، وی دریافت که خاطراتی از این دست، هیچیک بر دیگری برتری ندارد. او با این تجارب متوجه شد که: «در همة موارد دیده میشود که در خاطرات، معنیداشتن یا دلالت، مطلبی اساسی است و این معنی را فرهنگ بهدست میدهد.» (استوتزل، ص131و130) بدینسان بررسی حافظه، در بازتاباندن فرهنگ که بیتردید وجهی تاریخی دارد، جایگاه ویژهای در مطالعات روانشناسان عرصة اجتماعی یافت.
موریس هالبواکس (Maurice Halbwachs) فرانسوی به روانشناسی اجتماعی و موضوع حافظه از منظری بدیع نگریست؛ گسترة نگاه او گذشته و حافظة جمعی را نیز دربرگرفت و به نحوی برای مطالعة حافظة تاریخی مؤثر واقع شد. او حافظه را قوهای میدانست که شامل خاطرات و دانش است؛ قوهای که با زبان در ارتباط است و با کاربرد لغات تطبیق دارد. از منظر او حافظه در طول زمان دگرگون میشود؛ مانند دگردیسی حافظة یک کودک دربارة یک حادثة تاریخی وقتی به سنین بزرگسالی میرسد. هالبواکس بر این نظر بود که:
«ما گذشته را به کمک معانی عناصر این گذشته بازسازی میکنیم. اما بازسازی نیز متضمن جایگزین کردن این عناصر در سلسلة زمان است و این چیزی است که خاطره را از رویا متمایز میسازد. ما برای جایگزین کردن، از علائم، یعنی خاطرات دیگر یا خاطرات ممتازی که مقام آنرا در زمان میشناسیم، استفاده میکنیم؛ هریک از ما مقدار زیادی از این علائم را در اختیار داریم.» (همان ،ص137)
در پی این معنی وی به مثالی اشاره میکند، از منظر هالبواکس، برای ملت فرانسه، سال آزادی فرانسه از اشغال آلمان، سراسر علامتی اجتماعی است. وی تطبیق این نوع حوادث با حادثهای شخصی مانند سال سربازیرفتن و یا نقلمکان را در زندگی، امری عادی میداند. از منظر او حافظة فردی از وقایع دیگر منفک نیست و حتی برای بهیادآوردن زمان حادثه و جریانی، از تاریخِ حادثهای دیگر که برجسته و بزرگ است، استفاده میکند. «به عبارتی دیگر حافظة فردی بر حافظه جمعی متکی است و ما به وسیلة قالبهای اجتماعی حافظه، وقایع را به خاطر میآوریم.» (همان، ص137).
با این مقدمات، وی به بازشناسی و کاوش در حافظة جمعی که به نوعی، حافظة تاریخی است، میپردازد. حافظة جمعی از نظرگاه او همان خاطرات جمعی یک جامعه است که مشترک است و برای طیف وسیعی دارای معنی است. این حافظه از دید هالبواکس «قوانین خاصی» دارد (همان). وی حافظه را در سطوح مختلف اجتماعی مشاهده میکند؛ حافظة خانوادگی، گروههای مذهبی، سیاسی و ملی، و بر این نکته پای میفشارد که «هر خاطرة جمعی برای گروه مربوط، الگو، سرمشق و درس به شمار میرود و به داوریها و مفاهیم مجردی که در جامعه ارزش خاصی دارند، مایهای عینی میبخشد و درعینحال پنددهنده و شوقانگیز است». وی مینویسد: «هر شخصیت یا واقعة تاریخی همین که در حافظة اجتماعی نفوذ کرد، در آن، به نوعی درس، مفهوم و نمودار مبدل میشود.»(همان، ص139) پیگیری مطالعات هالبواکس این مهم را روشن میکندکههرنوعخاطرهای بهعنوان خاطرهای جمعی، ماندگار و به صورت سنت پذیرفته نمیشود. یک خاطره، زمانی صورتِ ماندگار مییابد که معنادار باشد و عبرتآموز و مورد نیازفضایزمانه.اومثالهاییراجعبهزندگیحضرتمسیح(ع)میآورد و اینکه مسیحیان هیچگاه در صدر مسیحیت، بر آن نبودند که از مصائب مسیح سخن بگویند، زیرا، مرگ سخت وی را، مایة تنزل شأن آن حضرت میپنداشتند. از منظر وی هر قومی خاطره یا حافظة جمعی خود را بر اساس نیازها و منویات زمانه تدوین میکند (همان، ص143).
توجههالبواکسبدینموضوعاتومبانی،رهگشایسایرروانشناساندرتوجهبهجوانبمختلفحافظةتاریخیشد.گفتنیاستکهکارلگوستاویونگ((CarlGustav Jungروانشناس سوئیسیبهحافظةتاریخیتوجهداردوبر اساس آن خاطرههای تاریخی را باز میشناسد. خاطرهای که «همان حافظه یا یاد همگانی است و در اذهان رسوب میکند.» (الیاده، اسطوره و رمز در اندیشه میرچاالیاده، ص168) او از حافظة جمعی یا تاریخی در تعبیر و تفسیر خوابها با شرح و بسط خاصی سخن گفته است. از سوی دیگر و از منظر بحث این مقال باید گفت جدای از تاریخمندی حافظه، برساخته شدن آن در طی زمان با عناصر اسطورهایویاافسانهای،آنرا بهعنوان نهادی ناتاریخی مینمایاند. در تأیید این سخن آنکه میرچاالیادة (Mircea Eliade)اسطورهشناس بر این معنی تأکید میکند که حافظة جمعی، نهادی ناتاریخی دارد گرچه خود تاریخمند است. به عبارت بهتر، ذهنیت جمعی به تصویر قهرمانان تاریخی صورتی ازلی و کهن میدهد و اعمال او را به شیوهای مثال زدنی در حافظة خود ثبت و ضبط میکند (الیاده، اسطورة بازگشت جاودانه، ص59 و58). همچنانکه این امر در بارة بسیاری از شخصیتها و از جمله اسکندر که مورد مطالعة این مقال است، مصداق دارد .
در پایان این قسمت باید گفت تعاریف اخیر از حافظة تاریخی با تکیه بر عنصر زمان و مکان، حافظة تاریخی را صورتی از انباشت خاطرههای جمعی توصیف میکند. در واقع با این تعریف، حافظة تاریخی یا جمعی حافظهای است که مردم در ذهن خود آن را به عنوان امر مشترک و در ارتباط با گذشته پذیرفتهاند. این حافظه به نوعی از خلال سازوکارهای فرافکنی به سوی گذشته و آینده، تصور وجود نوعی«منشأ» مشترک و نوعی«سرنوشت» مشترک را فراهم میآورد (فکوهی، ص295). بنابر این توضیحات و آنچه خواهد آمد صورتبندی تصویر افسانهای اسکندر را در اذهان بسیاری از ملتها میتوان در قالب حافظة تاریخی قلمداد کرد. حافظهای که دربارة اسکندر نزد ایرانیان و رومیان و اعراب و... بهرغم تفاوتهایی در جزئیات، در کلیات با یکدیگر تفاوتی ندارد و به عنوان امر مشترکی پذیرفته شده است.
فرایند اسطورهسازی زندگی اسکندر
اعتلای چهرة اسکندر در حافظة تاریخی یا اذهان عامة ملتها تا حد زیادی محصول مدعیات وی است. وی بر این مدعی بود که از تبار خدایان است و پسر ژوپیتر )(Jupiter یا زئوس (Zeus). او در زمان کودکی شنیده بود که پسر فیلیپ (Philip) نیست و مادرش المپیاس (Olympias) خدمتکار معبد آپولون ((Apollon در جزیرة ساموتراس Samothrace))، از راهب بزرگ خدا آبستن شده و وی، متولد گردیده است (ستاری، ص95). گرچه مدعیات دیگری از این مهم زاده شده و اطلاق لقب ذوالقرنین نیز در پی این پیشینهسازی مطرح شده است، از همین اشاره کوتاه به مدعیاتی اینچنین، نیک روشن است که از همان زمان ظهور اسکندر در تاریخ، بذر نوعی اسطورهوارگی و یا افسانهسازی در صفحة ذهنی و خاطرة جمعی عامه پاشیده شده است. به دیگر سخن و بنابرنظرپییرویدال ـناکه (Pierre Vidal Naquet(بایدگفت: «مسئله، دوام و بقای تاریخ، یا یاد و خاطرة اسکندر نیست، بلکه دیمومت و جاودانگی اسطوره است. اسکندر خواسته ودانستهافسانهاشراساختوپرداخت؛بهسانناپلئون. در جهانی که با اسطوره قوام آمده است، اسکندر ماهرانه هریک از اعمالش را مرهون فضل و عنایت خدایان فرانمود. مرد عمل بود، اما همواره میخواست هر کار و اقدامش معنایی رمزی داشته باشد.» (همان، ص 113) بااینحال، تنها خواست اسکندر بدون زمینة پذیرش آن مهم و برسازندة حافظهای تاریخی نیست. چنانکه از تعدد آثار مختلف برجایمانده از چهرة اسطورهای و افسانهای او، بهویژه آثاری که نه در قالب تاریخ که در قالب داستان با مخاطبان بیشتر نوشته شده است، میتوان از وجود زمینهای مهیا برای پذیرش این چهرة نو از اسکندر اطمینان یافت. چنانکه رنج شکست نیز، ایرانیان را به برساختن چهرهای جدید از اسکندر کشاند.
در قرن دوم میلادی،پس از گذشت پانصد سال از مرگ اسکندر، آرین (Arian)، دوست اپیکت ( (Epictفیلسوف رواقی، حماسة اسکندر مقدونی را بر اساس شواهدی از آرستوبول ( (Aristobulو بطلمیوس ) (Ptolemaeusمینویسد؛ حماسهای که از وجوه اغراقآمیز خالی نیست. پس از او کالیستنس اولنتی ) (Callisthenes of Olynthus روایتی افسانهای را دربارة اسکندر به تحریر درآورد و ترجمة لاتینی این افسانه بهدست ژولیوسوالریوس(JuliusValerius)درقرنسوموچهارممیلادیکهمنشأاصلیافسانهسازی از چهرة اسکندر را در تاریخ شرق و غرب پدید آورد، صورت گرفت. از این پس هریک از ملل بر اساس تفسیر خود از اقدامات و تصویر تاریخی اسکندر، قصهها و افسانهها برساختند و چهرة او را در راستای اهداف و آرمانهای خود نقش زدند و از او قهرمانی دلخواه خود ساختند (همان، صص112و113و114). کالیستن، به سبب برساختن این روایت از زندگی اسکندر، به کالیستن دروغین معروف شد. روایت سریانی اثر او نزد ایرانیان، ترکان،اعراب،حبشیانوغیرهازاسکندرچهرهایمنطبقبا ساخت. (همان، ص114) نمونةروشناینمعنی،اسکندرنامةپرداختهشدهدرقرنهفتموهشتمهجریـقمری است که بهدست استاد ایرج افشار تصحیح شده است. این اثر به زعم برخی، پس از شاهنامه مفصلترین اثری است که افسانههای زندگی اسکندر را بازگو میکند (همان، ص116).
اسکندر در حافظة تاریخی ایرانیان
با توجه به واقعیت تاریخی چهرة اسکندر، در منابع ایران باستان شاهد آن هستیم که نظر خوشایندی راجع به وی وجود ندارد و آنچه هست گویای نوعی دشمنانگی و موضعگیری در برابر اوست. از جمله در کتابهای دینی پهلوی از او به بدی سخن به میان آمده و در ارداویرافنامه و کارنامة اردشیر بابکان، او را با عنوان«گجستک» به معنی ملعون خواندهاند. در بندهشن نیز دربارة او گفته شده است:
«پس اندر پادشاهی دارای دارایان الکسندر کیسر (قیصر) از اروم (روم) به ایرانشهر بتاخت و دارا شاه را بکشت و همة دودة پادشاهی و مغمردان و پیدایان (نامبرداران) ایرانشهر را بپراکند و بسی از آتشها را خوش و دین مزدیسنان را خوار کرد و زند را به روم فرستاد و اوستا را بسوخت و ایرانشهر را به نود کدخدایی قسمت کرد.» (صفا، ص479)
برتلس (Berthels)، محقق و شرقشناس روس بر این باوراست که در اواخر حکومت ساسانیان رایج شد که وانمود کنند الکساندر حاکم بسیار خوب و بینظیری بوده است (آیناش، ص115). و به زعم برخی از پژوهشگران در ایران اواخر عصر ساسانی، ترجمهای پهلوی از شرح حال اسکندر صورت گرفته است و این ترجمه مبنای پرداختن به چهرة داستانی وی در ادبیات و تاریخ ایران شده است. به روایت مجملالتواریخ و القصص در قرن چهارم قصة اسکندر از عربی به فارسی ترجمه شده و با عنوان «اخبار اسکندر» شهرت یافته است. (مجملالتواریخ و القصص، ص504) فردوسی نیز در شاهنامه به تأسی از این اسکندرنامه، تصویری آرمانی و افسانهای را از اسکندر برساخته است ولی تمام و کمال بدین تصویر پایبند نیست. آنچه بیش از وجود منبع مورد استفادة فردوسی مهم است آنست که تصویر افسانهای از اسکندر با هر مبنایی در اذهان پذیرفته شده است و شاهنامه همچون گنجینهای از حافظة تاریخی ما در بازتاباندن آن، جایگاه ویژهای دارد.
بنا بر روایت فردوسی، اسکندر پسر داراب پادشاه ایرانی و ناهید دختر فیلیپ قیصر روم است. بدینسان نسبش به پادشاهان کهن ایران (کیانی) میرسد. فردوسی به علمآموزی، خردمندی و پهلوانی اسکندر اشاره کرده است و در برخی جایها از وی همچون کسی سخن گفته که با عالم غیب در تماس است و به این نحو چهرة اسکندر را بهسان پیامبران تصویر میکند. فردوسی ضمن ذکر داستانهای خیالی سفرهای وی همچنین روایتی که اسکندر در آن با آب حیات و حضرت خضر پیوند مییابد را نقل میکند. شایان ذکر است که تنها دوبار فردوسی با نظر به شاهنامة ابومنصوری از اسکندر به بدی یاد کرده است (ستاری، ص138). این دو تصویر متضاد گویای این معنی است که چهرة اسکندر، هم به مثابة چهرة تاریخی او که فاتحی مقدونی است و هم به عنوان شاهزادهای ایرانی در حافظة جمعی وجود داشته و جنبة افسانهای چهرة او تمام و کمال مورد پذیرش همة اقشار و طبقات قرار نگرفته است. اما از سویی، پررنگبودن چهرة افسانهای و ایرانی اسکندر در این اثر، بیانگر آنست که روح ایرانی درصدد جبران شکست از فاتح مقدونی است و در پی آنست تا به جهت انکار شکست، اسکندر را از خود بداند و رنجها و مصائبش را بزداید. افزون بر این و به استناد این اثر سترگ، اسکندر در پی زیارت خانة خداست و این مهم جهد مجدانة ایرانیان را برای هرچه بیشتر خودی کردن اسکندر در تاریخ ایران اسلامی بازمیتاباند. آنچنانکه اسکندر در آثار پس از این زمان نیز مسلمان است و قصد ترویج دین اسلام را دارد.
افزون بر شاهنامه، اثری که حافظة تاریخی ایرانیان را دربارة اسکندر بازمیتاباند، اثر نظامی گنجوی است. نظامی در سطور آغازین خود به بهرهگیری خود از منابع گوناگون راجع به اسکندر، بهویژه شاهنامه و گزینش مغز روایات اشاره کرده است. (نظامی، ص 646-642) وی حتی از ادبیات فولکلوریک زمان خود نیز بهره میبرد. اسکندر در این اثر، ایرانیزاده نیست بلکه فرزند زنی است زاهد. (همان، ص658) باید گفت اسکندرنامة وی با وجود شباهتهایی در کلیات با سایر آثار، با جزئیاتی بسیار پرداخته شده است. در این اثر اسکندر فاتح و پیغمبر و حکیم است و با چهرهای پرمعناتر ظاهر میشود و به گفتة کریستف بورگل (ChristopheBurgel)شرقشناس آلمانی در این اثر «اسکندر شاه آرمانی سنت ایرانی نیست، بلکه رئیس آرمانی مدینة افلاطونی است.» (بورگل، ص44)
منابع اصلی دارابنامة ابوطاهر طرسوسی دربارة زندگی اسکندر را، شاهنامه، روایات شفاهی و منابع پیش از اسلام دانستهاند. (معماران کاشانی، ص219) متن اثر، شاهنامه را به عنوان منبعی درخور توجه طرسوسی نشان میدهد، اما بهطور کامل مطابق بر آن نیست. استاد صفا جلد دوم دارابنامه را که دربردارندة اخبار اسکندر است، متأثر از روایات ایرانی و همچنین تفکر اسلامی و فرهنگ سامی میداند. (طرسوسی، مقدمة ج2، ص9)
این اثر به مقتضای داستانی بودن با شاخوبرگ بیشتر زندگی اسکندر را توصیف میکند. چنانکه از عنوان داستان نیز روشن است این اثر باید حول محور داستان زندگی داراب دور بزند، اما تنها در جلد اول به سرگذشت داراب و پسرش که او هم داراب نام دارد، پرداخته شده است و در همین مجلد داستان زندگی شگفت و افسانهای اسکندر آغاز میشود و تا پایان جلد دوم اسکندر در کنار بوراندخت دختر دارابِ پسر نقشآفرین اصلی صحنههای داستان است.
آنچه در مورد بدایت حال اسکندر در این اثر آمده است سراسر گویای این معنی است که تلاشی مجدانه برای بزرگ جلوه دادن اسکندر در حین کودکی در جریان است. آغاز زندگی او در این اثر همچون شاهنامه با پیشنهاد ازدواج داراب با دختر فیلقوس قیصر روم آغاز میشود. ناهید به خاطر بوی بد دهان، یکشبه به روم بازگردانده میشود و این در حالیست که وی اسکندر را از همسرش باردار شده است. از سویی، داراب نیز از همسر دیگری فرزندی به نام داراب دارد و با قدرتگیری هریک از آنها در ایران و روم ماجرا بدانجا میرسد که اسکندر با ادعای جانشینی پدرش داراب، به سوی ایران لشکر میکشد و داراب برادر، طی توطئهای از سوی وزیرانش کشته میشود و در لحظات پایانی عمرش در حالیکه اسکندر در صحنه حضور دارد او را از راز برادربودنشان آگاه میکند، داراب به او وصیت میکند که قاتلانش را بکشد، دخترش پوراندخت را به همسری برگزیند و با مردم به نیکویی رفتار کند (همان،ج1، ص463).
طرسوسی ضمن شرح حوادث، در جایجای اثر خود دربارة فرة ایزدی اسکندر از زبان شخصیتها، که به نوعی برحقبودن او نسبت به سلطنت ایران را میرساند، سخن گفته است. یکبار از زبان ارسطو که در این داستان همچون زاهدی در صومعه بهسر میبرد، مینویسد: «ارسطاطالیس چون روی به کودک کرد، رویی دید که آفتاب شرمندة او بود، بهترکیب قوی و فرّ ایزدی از وی میتافت و خالی سیاه بررخ او بود چون روی ناخنی. ارسطاطالیس گفت نیست این مگر پادشاه زادهای!» (همان، ص394) اسکندر نزد ارسطو علوم مختلفی میآموزد که از جملة این علوم، نجوم است. یادگیری اسکندر در این علم تا بدانجاست که شگفتی بسیاری را برمیانگیزد. اسکندر در آموختن علم تعبیر خواب نیز بسیارخوب پیش میرود و مشهور میشود. مهارت او در تعبیر و تفسیر خواب، آنچنان در حافظة تاریخی ثبت شده است که وی همسان پیامبران تلقی میگردد. طرسوسی دراین باره مینویسد: «که علم تعبیر، علم خداوند است جل جلاله، و به بعضی بندگان خود دهد چنانکه به یوسف علیهالسلام داد که یوسف به خواب دید که یازده ستاره و آفتاب و ماهتاب او را سجده کردند و خدای عزوجل در محکم تنزیل یاد کرد و به محمد علیهالسلام فرستاد تا هر که عقل دارد خواب را دروغ نگوید و با خواب بازی نکند.»(همان، ص403)قسمتهایبعدیداستانسراسر به مهارت اسکندر در خوابگزاری و داشتن فرة ایزدی او اشاره دارد و در قسمتهایی نیز بازهم شاهد صحه گذاشتن و تأکید داستانگزار بر پادشاهی اسکندر و جهانگیری او هستیم؛ چه در قالب سخنان پیشگویانهای که از زبان ارسطو بیان میشود و چه در قالب و محتوای خوابی که اسکندر می بیند (همان، صص434و435).
داستان تا زمان ورود بوراندخت دختر داراب بر اساس تصویر خردمندانه و علم وافر اسکندر و حق پادشاهی وی پیش میرود، اما از این پس ابعاد دیگری از چهرة وی ترسیم میشود. شایان ذکر است که از این پس اسکندر و بوراندخت دو مدعی قدرت در ایران، در برابر یکدیگر قرار میگیرند و داستان، شرح کشاکشهای آنهاست تا جایی که در نهایت، ماجرا به ازدواجشان منتهی میگردد. این قسمت، یعنی قرارگرفتن اسکندر در برابر بوراندخت در شاهنامه و دیگر آثار داستانی و منظوم راجع به اسکندر بدین صورت وجود ندارد و درضمن پوراندخت در دیگر آثار به نام روشنک خوانده شده است.
در دارابنامه نیز، نادلخوشی ایرانیان از شکست از اسکندر سبب انعکاس وجوهی ناخوشایند از چهرة وی شده است. در جایی به شیوة روشنی اسکندر در رویارویی با بوراندخت چهرة «نابهحق» بر خود میگیرد. افزون بر این، او کسی است که در برابر استاد خود ارسطو پرخاش و بیادبی میکند (همان، صص545 و546). ضدیت با تصویر تاریخی اسکندر، در این جملات بوراندخت، به شیوة روشنی به ضدیتی ملیگرایانه میانجامد، وی رو به مردم ایران میگوید: «تا جان دارم میزنم تا ایران را از دشمنان شما خالی گردانم.» (همان، ج2، ص49) با این حال وجه مثبت چهرة او در داستان طنینانداز است و در برخی جایها اسکندر، بوراندخت را به مصالحه فرامیخواند و حاضر است او را به عنوان بانوی ایران و روم بپذیرد (همان، ج2، ص69). شایان ذکر است که اسکندر در این اثر نیز مسلمان است و این مهم را در برابر دشمنان بیان میکند (همان، ج2، ص169). او دعوی جهاد دارد و تبلیغ اسلام (همان، ج2، ص223). اسکندر در کشاکش با دشمنان سعی بر آن دارد تا آنها را به توحید دعوت کند و بهجای بتکدهها، عبادتگاه بسازد. (همان، ج2، ص99) وی همچنین به زیارت کعبه نیز میرود. باید اضافه کرد که اسکندر در این مجلد جوانمرد و در پی نام نیک و نان بوده (ج2، ص517) و مورد عنایت پروردگار است و در حق فرزندان حضرت اسماعیل نیکی میکند (همان، ص520)، و از یاری فرشتگان برخوردار است. (ص588) اما گاه به سطحی پایین فرو میغلتد. (همان، ص586). افزون بر این اسکندر به جهانگردی و دیدن شگفتیهای دنیا و بهرهگیری از دانش حکیمان علاقهمند است و بنابراین بوراندخت را بر جای خود بر تخت سلطنت مینشاند و خود قدم به راه سفر مینهد، وی در سفرهایش همچنان به هدف دیگرش، یعنی گسترش اسلام وفادار است.
در قسمت دیگری از این اثر، چهرة پیغمبرگونه و مقدسی از اسکندر تصویر شده است که به شیوهای مفصل از زبان همارپال حکیم و در برابر کاری خارقالعاده از سوی اسکندر، بیان میشود:
«پیغامبری باید که دعا کند تا خداوند آن دعای وی را اجابت گرداند و معجزة او پدید آید. چون او دعا کند خدای قدرت نماید تا بندگان هستی خداوند بدانند که او یکی است. این که دعا میکند پیغامبرست که اگر او پیغامبر نبودی با ما این کار نتوانستی کردن، که من اندر کتابها خواندام که مردی بیرون آید و بر وی لشکر بسیار گرد گردد در هندوستان درآید و همة هندوستان را بگیرد و دوبار جهان بر گردد و او را ذوالقرنین خوانند و اندر لشکر او هزار و دویست و پنجاه حکیم بود و چهل پیغامبر بود و در روزگار اویی وقت ماه و آفتاب بگیرد و آن معجزات او بود. من چون آن بدیدم مرا یقین گشت که اسکندر پیغامبرست.» (همان، ج2، 218)
باید گفت که در قرن پنجم و ششم هجریـقمری یکیبودن اسکندر و شخصیت ذوالقرنین در اذهان عامه جای سؤالی نداشت و این موضوع تنها نقل محافل مفسران و دانشمندان بوده است (ستاری، ص97).
همانطور که از سطور پیشین روشن است، در این اثر، اسکندر در کنار حکما و پیامبران بسیاری ظاهر میشود، وی از دانش آنها برخوردار است. افلاطون از حکمایی است که از میانة جلد دوم بدو میپیوندد. وی اهداف اسکندر را در دیدن عجایب جهان از منظری معنویتر تعریف میکند؛ از زبان افلاطون در اینباره میخوانیم: «بدانک چون عجایب بینی و قدرت او، چنین گویی که ای پاک منزه خداوندی که چندین عجایب بیافریدی! قدرت، تراست. بدین معنی، ایمان تو قویتر شود.» (طرسوسی، ج2، ص339) افزون بر این، اسکندر از راهنمایی حضرت خضر و الیاس در وقت سختی برخوردار است و به همراهی آنان به وادی آمرزیدگان میرود و با صورتی از پیامبر اسلام دیدار میکند (همان، ص469). در اوراق پایانی، اسکندر که در جستجوی آب حیات نیز میگردد، به همراهی حضرت خضر و الیاس به سفر پای مینهد. اسکندر در این سفر به جایی دیگر میافتد و در نبود او آن دو حضرت از چشمة حیات آب مینوشند و زندگانی دراز مییابند. حضرت خضر و الیاس ظرفی نداشتند تا برای اسکندر اندکی از آن آب ببرند، بنابراین، برای او فوطهای (پارچه) را با آن آب آغشته میکنند. اما وقتی که فوطه به دست اسکندر میرسد، خشک شده و او به نوشیدن آن آب موفق نمیشود و در پی چشمة آب روانه میگردد و آن را نمییابد. در این هنگام فرشتهای بدو میگوید: «رنج بیهوده مبر که ایشان را روزی بود یافتند، [و ترا روزی نیست و نیابی] که این کار به روزی است، نه به رنج و سپاه.» (همان، ص591) پس از چندی اسکندر با آگاهی از اینکه از مرگ گریزی نیست و حیات جاودانه ممکن نیست، از دنیا میرود و در بیتالمقدس به خاک سپرده میشود. بوراندخت نیز پس از مدتی از شدت غم فراق اسکندر چشم از جهان فرو میبندد.
نتیجه
کوشش محرز و روشنِ شاهنامه و دارابنامه برای اتخاذ موضعی آشتیجویانه و نیز ایرانیکردن اسکندر در بندبند سطور این آثار ملاحظه میشود. در واقع پدیداری اثری همچون دارابنامه را پس از شاهنامه با توجه به نوع ادبی آن ـکه داستانیست و مورد استفادة اقشار مختلفـ چه به عنوان شنونده و چه در جای خواننده، میتوان مرهمی تلقی کرد بر زخمهای پیکرة روح و روان ایرانیان که از پسِ شکست در برابر اسکندر دچار شدهاند. این مهم چونان حافظهای مانا در قرون بعد نیز در اسکندرنامههای داستانی و منظوم بازتاب مییابد. شایان ذکر است که پذیرش اینگونه افسانهسازیها چنان در تاریخنویسی ایران رخنه میکند که در بسیاری از متون، در خصوص تعدادی از پادشاهان شاهد آن هستیم که در جایگاه پادشاهی باعظمت، به اسکندر تشبیه میشوند.
پینوشت
1. برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به: بخش ادبیات، «ابوطاهر طرسوسی»، دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، ج 5، انتشارات مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، تهران، 1372، صص646 و 647.